کلاسمون تو یه مدرسهی پسرونه برگزار میشه. یه درخت خوشگلِ چاقالو وسطشه، باقیشو ترکیبی آسفالت و موزائیک کردن.بیست دقیقه دیر رفته بودم و میدونستم فاتحهم خوندهس. لذا سعی کردم حداقل خوشاخلاقترین باشم تا استاد تو عمل انجامشده قرار بگیره.جلسهی آخر بود دوست نداشتم دعوام کنه.رفتم داخل گفتم ســــــــلام استاد صبحتون بهخیر. خندید گفت بیا برو آتیشپاره فک نکن نفهمیدم ولیاااا. خندیدم رفتم نشستم سرِ جام. لیلی و مجنون درس میداد. عاشقش شدم. واااای پسر مجنون لعنتی چقدر خوبه. چقدر روانیه. احساس همزادپنداریِ خاصی دارم نسبت بهش. یه دخترهی تازهوارد اومده مدرسهمون. شوخیهامون رو نمیفهمه. مثلا نمیفهمه چرا من هر وقت سید رو میبینم میگم عهههه قناری! بعد بچهها خودزنی میکنن :| نشستهبود کنار دست من. باهاش شوخی کردم. میخندید، به اینکه «فتوح» رو شنیدهبودم «فطور» اینقدر خندید که اخطار گرفتیم هردو :|
کلاس تموم شد، اصلا کاش این استادِ ما هی حرف میزد هی من دستامو میزدم زیرِ چونهم گوش میدادم به شعراش. بعد جلسهی بعد خوشخط واسش مینوشتم رو تابلو تا از ذوق بمیره و بیشتر شعر بخونه و منم از ذوق بمیرم. ذوق کردنمم کشتار دستهجمعی عه :|
من و سهتا از دوستام داشتیم میرفتیم بیرون بچرخیم. من گوشی هم نبرده بودم اصلا که مامانم زنگ نزنه بگه برگرد :-" تو خیابون چهارتایی عرضِ پیادهرو رو گرفتهبودیم و اصلا حواسمون نبود. بعد من واسم سوال شد چرا هرکس رد میشه فحش میده؟ بعد دیگه جفتجفت راه رفتیم. یکی از بچهها داشت فیلمی رو که من تازه میخواستم ببینم رو تعریف میکرد. همینطوری داشتیم بحث میکردیم و میخندیدیم که متوجه شدیم یه چهارراه اضافه اومدیم. برگشتیم بالا. بچهها میگفتن بریم فلان کافه که فلان کوفت رو بخوریم و فلان عکس رو بگیریم و فلانجا آپلود کنیم. منم گفتم خفه شن. رفتیم تو یه مغازهی بی در و پیکر. یعنی اصلا اسم نداشت که من بدونم چیفروشی بودش دقیقاً :|
من و نوگل یخدربهشت خوردیم. اون دو تا هم ذرت مکزیکی. من و یکی از بچهها که ذرت داشت همزمان بهم نگاه کردیم گفتیم مال تو چه مزهای عه؟ آره خلاصه اینقدر بهداشتی بود قاشق و نیهامون که نگو اصلا :|
دیگه سفارشمون رو خورده بودیم که واسه یه خانم اسنک بردن. ما مثل وحشیا دراز شده بودیم رو میز اون خانوم اسنک خوردنش رو نگاه میکردیم. دیگه هم پول نداشتیم :| البته من داشتم ولی خب اونوقت باید مادرحساب میشدم که شدم. رفتم واسه این گشنهها هشت تومن بیزبون اسنک خریدم. ینی چرک و کصافط میریخت از زمین و میز و سینی و در دیوار. ولی خیلی چسبید انصافاً. ینی اینقدر خندیده بودیم که واقعاً نمیتونستیم صاف راه بریم.
و خب من واقعاً روم نمیشه واستون تعریف کنم چی بودن :-" داشتیم میرفتیم خونههامون که نوگل بیرونِ مغازه کنارم ایستاد تا بقیه بیان. گفت دلم واست تنگ شده بود. گفتم منم. خیلی. زمزمهوار خوند خواهی بیا ببخشا.. خندیدم. سعی کردم چشمک بزنم و بگم شیکر میخوری جفا کنی. خندید. گفت بغلم کن. احساس میکردم تو خیابون زشته. سعی کردم سریعتر اینکارو انجام بدم و برم. گفت محکم کصافط! و من محــــکم بغلش کردم. یادِ مدرسهها افتاده بودیم جفتمون. همزمان خوندیم:«اون مــــــیرود دامَنکِشـــــــان..» باهاش خداحافظی کردم. رفتم بالاتر دربست گرفتم. نمیتونستم لبخند نزنم، بهم خوشگذشته بود.:)