اومد گفت دفتر ریاضیتو بده. بهش دادم. تصادفی سوال میپرسید به همش جواب دادم. از فیزیک پرسید. جلوی بعضی سوالا شکلک کشیده بودم، خوشحال یا ناراحت مثلا. واسش گفتم که فلان شکلک خوشحال مال وقتیه که سوال رو حل کردم خودم فقط. یا مثلا اون ناراحته رو بلد نبودم. بهم گفت خب اینو که بلد نبودی الان حل کن. حل کردم. زیست بلد نبود بپرسه ازم :)))) دستشو میذاشت رو شاخهها یه کلمهی کلیدی میگفت بعد میگفت تو نکتههاشو بگو. گفتم. گفت چی میخونی؟ گفتم زیست. گفت بعدش چی؟ گفتم ریاضی.
گفت ماشالا. رفت بیرون و برگشت. صدام زدن برم چایی بخورم. کنارِ چایی یه جعبه شیرینی بود، گفتم واااای شیرینی! میخواستم نخورم که چاق نشم ولی گفتن در جعبه رو باز کنم. داشتم ناپلئونی رو میذاشتم گوشه لپم دیدم به درِ جعبه یه کاغذ چسبوندن. چسبارو کندم. پاکت بود. پاکتو باز کردم توش بیلیت بود..
- ۹۶/۰۶/۰۸