I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

  • ۰
  • ۰

کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد

گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد

 

خواب می بینم که دنیا با توشکل دیگری ست

خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد

 

دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست

گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد

 

توی تونل نعره خواهم زد، خدایا با توام

جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد

 

منتظر بودم که شاید، شعر آمد سر زده

بی تو این ناخوانده مهمان نیز آرامم نکرد

 

بی تو سردرد شبانه با مسکن های تب

خوردن قرص فراوان نیز آرامم نکرد

 

دوره گردی طالعم را دید آیا سرنوشت

فال های تلخ فنجان نیز آرامم نکرد

 

با چراغی زیر و رو کردم تمام شهر را

درد تنهایی انسان نیز آرامم نکرد

 

روسریت را بهم زد باد قدر لحظه ای

دیدن موی پریشان نیز آرامم نکرد

 

سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی

مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد

 

"سید علیرضا جعفری"

 

پ.ن: ممنون که حالم را پرسیدید، زنده‌ام هنوز

  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰

1. دیروز سالگردِ عزیز بود. هممون منتظر بودیم یه بهونه پیدا کنیم بریم یه گوشه تو خودمون جمع بشیم بگیم چرا؟ هی از خودمون بپرسیم هنوز پیرهنای گل‌دار می‌پوشه؟ هنوزم تو خونه‌ای که تو بهشت داره ریحون می‌کاره؟ هنوزم میشه سر گذاشت روی پاش؟  دستاش چی؟ هنوزم میشه چروک‌هاش رو بوسید؟ نه. فقط میشه رفت بهش سر زد. دست گذاشت رو این سنگای لعنتیِ سرد. خاکِ روش رو با گلاب شست و گفت عزیز؟ ببین بزرگ شدم.. وایسادم رو پاهای خودم.. صبور شدم.. ببین رفتی پشتم خالیه.. ببین آخه منو، چجوری دلت اومد؟ اینقدر زود.. 

2. دیروز مادربزرگِ پدری به شدت دلخورمون کرد. دستِ خودم نبودا، یهو از عزیز شروع کردم، از خوبیاش گفتم، گفتم، هی چشمام پر و خالی شد و گفتم. آخرش گفتم آره خلاصه، خوبیه که به یاد می‌مونه. بعضیا هستن وقتی میرن هم خوبیاشون همش دم زبونه. بعضیا زنده‌ن و بدی‌شون امون بقیه رو بریده. عزیز اگه می‌دید اینجوری دارم حرف میزنم دعوام می‌کرد. باهام حرف نمی‌زد. ولی به خودش قسم که این دومین باریه که دارم بهش قسم میخورم؛ نمی‌دونم خدا داره چیکار می‌کنه با زندگیامون.. یکی مثل عزیز، یکی دیگه هم..

3. مدرسه عالیه. و من همه‌ی زورم رو میزنم عالی نگهش دارم و این کار رو هم می‌کنم. ببین من می‌دونم، چیزای خوب زمان می‌خوان خب. شاید یکم زیادی جاه‌طلب‌بازی دربیارم و نتیجه‌ی تلاش چهارماه بعدم رو همین الانم بخوام، ولی می‌دونم که تهش چیزی که می‌خوام میشه. مطمئنم ینی. وقتی بدونی چی می‌خوای دیگه حاشیه نمیری، آزمون و خطاهای به‌دردنخور رو کم‌کم کنار می‌ذاری و از هرچیزی تا حد متعادل جا میدی تو زندگیت. ببین میگم زندگی. یعنی واقعاً زندگی میکنی وقتی دنبال چیزی میری که می‌خوایش و می‌دونی درسته.

4. من یه قول مردونه دادم به خدا، یه قول خدایی خفن هم ازش گرفتم. معامله کردیم ینی. خدایا، بهم از این اراده‌های خفن بده که حتی اگه سنگ از آسمون بیاد یا به حال مرگ باشمم سر قولم وایسم. خب؟ 

5. کادر مدرسه عوض شده. یه مستخدم داشتیم مثل بابای بچه‌ها بود. این‌قدر که احترام داشت و هیچ‌کس بهش هیچی نمی‌گفت. آقای حیدری. حالا رفته. چقدر قبلا نمی‌فهمیدم چقدر خوبه وقتی هست. وقتی تو دفتر کار دارم، وقتی می‌خوام برم بوفه، وقتی دخترش توی حیاط تاب می‌خورد و بغلش می‌کردیم، وقتی وقت و بی‌وقت مزاحم خانومش می‌شدیم که بیا در بوفه رو باز کن، کلید فلان‌جا رو قاچاقی بده، یا وقتی اسپیکرا مشکل دارن. وای که جقدر جاش خالیه. دوم سوم بود با یه کارتن کوچیک اومد وسایلش رو برد و بهمون گفت بچه‌ها حلالم کنین. ای‌بابا چی رو حلال کنیم آخه جوون‌مرد؟ حالا یه آدم جدید آوردن. رفته بودم بوفه، می‌خواستم شیرکاکائو بخرم. آقای حیدری می‌گفت همون همیشگی؟ می‌خندیدم بعدش. این شیرکاکائو رو داد دستم گفت بفرما خانوم خوشگله. پولو گذاشتم رو میز، راهمو کشیدم رفتم. مرتیکه‌ی چشم‌دریده! دووم نمیاره این تومدرسه‌ی ما. عوضی.

6. آقااااا :))) چایی می‌برم تو مدرسه. تو فلاسک. نمی‌دونم شایدم فلاکس. من هیچ‌وقت نفهمیدم کودوم درسته. با قند. چهارشنبه دلم نبات می‌خواست. رفتم به معاون جدیده گفتم خاااانوم؟ گفت جااااانم؟ گفتم خانوم نبات دارین؟ در حالی که یه خاک بر سرت خاصی در نگاهش نهفته بود گفت قانوناً اجازه ندارم. گفتم خانوم تیریخیدا. خندید گفت فامیلت چیه کودوم کلاسی؟ جواب دادم نباتو بهم داد گفت نوش‌جان. خندون از دفتر اومدم بیرون، نشستم رو آسفالت و چایی خوردم. رفتم اضافه‌ی نبات رو پس بدم. معاون گفت از پنجره دیدمت. چای‌خور قهاری هستیااا. خندیدم. یه لیوان براش ریختم و اومدم.

7. نمیدونی چقدر لذت بخشه، اینکه وقتی بقیه دارن سوال رو مینویسن تو جواب رو بگی. بعد معلم آروم با حرکات سر تشویقت کنه که بقیه روت حساس نشن. نباید مُرد برای همچین معلمی؟ امسال اینقدر مدرسه و معلمام رو دوست دارم که واقعاً ارواحنافداکم. خیلی عشقن. چند تاشون حتی سمپادی بودن.. 

8. کلاس‌های زبان مدرسه دست پنج نفر می‌چرخه. من و سید و آوا و هاله و کیم. اصولاً هیچ دبیر زبانی رو آدم حساب نمی‌کنیم و زبان حکم زنگ تفریح داره. ولی این دبیر زبانمون - که خودشم اولین ورودی مدرسه‌ی خودمون بوده- رسماً مارو کرد توی قوطی. داشتیم واسه‌ی excellent مترادف می‌گفتیم. هرچی بود گفتیم فکر کردیم تموم شد. یهو با یه لهجه‌ی امریکن خفن اومد گفت سوپرکاافریجلستیک‌اکس‌پیه‌‌لیدویشس. همون عنوان. کفمون برید. من که دیوانه‌ی ره عشقش شدم اصلا.

9. جدیداً به حدی خسته میشم که صبحا که بیدار میشم پوست صورتم بی‌حس میشه. یا مثلا دستم دو سه دقیقه که بی‌حرکت باشه بی‌حس میشه نمی‌تونم تکونش بدم. بعد یهو تو خواب میگیرع ماهیچه‌هاش. با این‌حال، هر روز یه روز جدیده.. مگه نه؟  :)

10. بابا من یه هفته نبودم گفتم حالا میام می‌بینم وضعیت حیاتمو یه‌نفر پرسیده حداقل D: ای‌بابا ای‌بابا. تو اوج باید خداحافظی می‌کردم من.

  • ۰
  • ۰

آره خلاصه، انگار همین دیروز بود که چالش برگزار کرده بودم از یونیفرم‌هامون عکس می‌ذاشتیم. از پنل. از سوتی‌هامون. یادش به‌خیر. من که می‌دونم دو سه ساعت دیگه باید بیام بگم عه، یادش بخیر شبِ قبل از شروع شدن مدرسه‌های سال یازدهم. همین‌جوری می‌گذره، همین‌جوری گذشت که من نفهمیدم کی وقت کردم از تو صفِ کلاس اولی‌ها که برای مامانشون گریه میکنن بیام بیرون، تو عکسای بقیه بخندم و بقیه پدرمادرا بهم بگن تو مگه فلانی‌ای که برگشتی میخندی؟ :|

ولی انصاف نیست. همیشه واسم سوال بود ینی هجده‌ساله‌ها چه شکلی میتونن باشن؟ شیش ماه دیگه خودم هجده ساله میشم! بابا خیلی احمقن همشون که. کجاست اون حجم از دانایی و درایت که فکرش رو میکردم؟ ینی واقعا این سال یازدهمی‌ـه که میرم مدرسه؟ یازده سال گذشت؟ یااااااازده سال؟ دست بردار بابا شوخی نکن :| 

ولی خب. الان میتونم قیافه‌ی تک‌تک معلمارو تصور کنم که فردا میگن تابستون خوش گذشت؟ و ما یک‌صدا مثل احمقا میگیم نه. بعد میگن شما به سال بزرگتر شدین باید بزرگونه رفتار کنین. ضما باید الگوی سال‌قبلی‌ها باشین. یا مثل وحشیا میان تو میگن بسم‌الله! وا کن دفترتو دختر بنویـــــس! بعد که مثل سگ نوشتیم میبینیم دراصل از روی کتابای کمک درسی کپی کردیم و زورمون میاد. یا میاد تو عین اسکلا دستشو میزنه زیر چونه‌ش میگه خب خوشگلای من کجا رفته بودین مسافرت؟ 

دلم واسه بچه‌ها تنگ شده. حدیث. کریمی. اون دختر کم‌روئه. نوریانِ کثافت. نوگل. نیلوفر. مریم بُلُف‌زَن. نگین! وای هاله حتی. عاطفه. آوای لعنتی و بی‌شعور. خواجه‌علی حسود. همشون! هیچ وقت نشد از این بچه‌ها باشم که همو میبینن همدیگه رو بغل میکنن. ولی فردا نوگل و کیمیا و عاطفه رو بغل میکنم. بقیه هم هرکی دست داد دست میدم نداد هم همون سلام دیگه. 

مانتوم اتو شده، کتابام جلد شده، کیفم چیده‌س، تغذیه‌هام تو یخچاله، ولی تو دلم رخت میشورن. عین وقتی که ساعت دو شب باشه و تو از امتحان صد صفحه‌ای صفحه‌ی پنج باشی. اوووف.

جنگ تحمیلی چیه بابا؟ ما خودمون مدرسه‌مذگان داریم :||

  • ۰
  • ۰

صرفاً جهت ثبت شدن.

من که هیش باورم نمیشود. شما هاهم شاید هیش باورتان نشود. البته اینکه شما باورتان میشود یا نمیشود هیش ربطی به من ندارد. دیشب پسرخاله‌ام شیرینی قبولی دانشگاه می‌داد. شاید حالا که حسابی خوشتیپ شده است برای بقیه آدم حساب شود و مهندسِ واقعی بشود و چشمک زدن‌هایش به نظر بقیه قشنگ بیاید، ولی برای من همان پسرخاله‌ی اسکلی‌ست که وقتی بچه بودیم، در بازی‌های جنگی به من می‌باخت. بعد خاله‌ام می‌آمد نازش را می‌کشید می‌گفت پسرِ کی از شمشادِ من بهتر است آخر؟ و من مثل اسب‌آبی وحشی دهان باز کرده و می‌گفتم پسرِ مامانِ من. هارهارهار. 

همان بچه‌ای که عکس‌های هنرم را می‌گرفت، توی مسافرت جای من کتک می‌خورد و مثل خنگ‌ها توی بازی‌های فکری عقب می‌ماند. حالا بزرگ شده و من مثل این خواهر‌های کوچک‌تر ذوق دارم. حالا که بزرگ شده احتمالا دیگر نخواهد پاشنه‌ی کفش عروس‌عمه‌ام را بکنیم تا زمین بخورد و دلمان خنک شود. حالا دیگر نمی‌آید برویم روی پشت‌بام ترقه بزنیم و توی بالکن با مگنت مرد عنکبوتی بسازیم. مَردی شده بود برای خودش و دیشب موقعِ تبریک گفتن‌ها مردانه می‌خندید. 

بدیِ در سنِ کم دایی بودن این است که نمی‌شود بچه‌ها را نادیده گرفت. مثلاً هیش میشد به بچه‌ی سه ساله‌ی لوس بگویی دستش را تا آرنج نکند توی کیک و مثل قحطی‌زده‌ها انگشت اشاره‌اش را به دریچه‌ی کاردیای معده نرساند؟ یا مثلاً بگویی ننشین توی بغل دایی‌ات و مثل میمون آفریقایی از سر و کولش بالا نرو بگذار یک عکس تکی با کیکش بگیرد؟ نمیشود که. 

دیشب خیلی خوش گذشت راستش را بخواهید. من یک پسرخاله‌ی گوگولی دیگر هم دارم که تازه دارد می‌رود کلاس هفتم. یعنی راه می‌رود جمعیتی برایش قربان‌صدقه می‌روند. وقتی بچه‌تر بود لپ‌هایش را می‌کشیدم. حالا دیشب یک‌هو به خودم آمدم دیدم عاااااا چقدر همه‌ی بچه‌ها بزرگ شده‌اند. این همان فسقل بچه‌ای بود که لپ‌هایش را می‌کشیدم؟ حالا قدش از من بلندتر شده؟ عجبا. کارا خدا.

پسردایی‌ام را خر کردیم تاب را هل بدهد. وقتی تاب را هل می‌داد من واقعاً داشتم پرت می‌شدم و بین قه‌قهه زدن‌هایم جیغ می‌کشیدم. دستم را قلاب کرده بودم به تمبان دختردایی‌ام و هردو داشتیم نقشِ زمین می‌شدیم. دختردایی‌ام به برادرش میگفت نکن لامصــــب. نکن کصـــــافط. و پسردایی‌ام به طرز بیمارگونه‌ای از آزار دادنِ ما شاد بود و می‌خندید. دخترخاله‌ام هم نشسته بود کنارمان و وانمود می‌کرد دارد نمی‌افتد. من واقعاً دیگر داشتم شوت می‌شدم سمت نرده‌ها که برادرم تاب را نگه داشت و سوپرمن‌وار به پسردایی‌ام پس‌کله‌ای زد.

دیگر از اینکه من توی همه‌ی عکس‌ها شکل خرسِ هیمالیا هستم ناراحت نیستم و فقط همه‌ی عکس‌هایم را پاک می‌کنم. ندیده. این وسط هی پشتِ دستم را داغ می‌کنم که از بعضی‌ها عکس نگیرم ولی نمی‌شود. بعضی‌ها قدر آدم را نمی‌دانند. بعضی‌ها عوضی هستند. ولی خب دیگر نمی‌شود که ازشان عکس نگرفت. به هرحال اهلِ دل شکستن نیستیم ما. 

دیگر همین‌ها. یک عالمه کوفت و زهرمار دیگر هم می‌خواستم بگویم ولی حالش را ندارم. فقط اینکه زندگی این روزها، عجیب بوی خوش‌بختی می‌دهد. گوش شیطان کر و زبانش هم لال البته :|

  • ۰
  • ۰

اقااا :))) امروز صب با زنداداشم بلند شدیم بریم آرایشگاه، بعد نوبتمون ساعت یازده بودش. بعد سر ساعت رفتیم تو گفت عهههه زود اومدین. ما عروس داریم کهههه. یه خانوم گامبوی نارنجی پوش الاغی هم بودش خیلی هم بداخلاق بود. بیترادب -_- بعدنش رفتیم دیدیم عروس داره. یه عروس زشتی هم بودش. بعد خواهرشوهر ِ عروسه پسرش ترقه زده بوده با دوچرخه اومده فرار کنه با آرنج افتاده رو ترقه دستش شکسته. بعدنش کار زنداداشم رو نصفه انجام داد ما نشسته بودیم رو مبل. بلندمون کرد گفت برین بالا وایسین اینجارو شولوغ نکنین :/ بعدترشم به زنداداشم گفتش که بیا واسه ی من گیره سیخی کج کن!! بعدترشم بهش گفت کارآموز خوبی میشی شما:/ به دکتر مملکت میگه کارآموز خوبی میشی :|| بعدش ما هم قهر کردیم گفتیم تا همینجا حساب کن ما داریم میریم. اونم گفت خب اینقدر میشه :/ ما هم حساب کردیم اومدیم. دو سااااعت مارو معطل کرد!! موهای منو کوتاه نکرد!! کار زنداداشم رو نصفه کرد!! عصن اعصابمونو خورد کردش. بعد ما هم اومدیم بیرون به داداشم گفتیم. داداشم گفت زنگ بزنین بهش اینارو بگین. ما هم گفتیم اونم از اون طرف باز پررو بازی درآورد :/ حالا داریم میریم به سرصنف شکایت کنیم :)))))) اقا خیلی هیجان انگیزه *_______*

#موقت

این وسط از اینکه موهامو کوتاه نکردم آی خوشحالم! آی خوشحالم! :))) عصن قر تو کمرم فراووونه :دی

  • ۰
  • ۰

چهلُ هشتم

 

 

  یکی از بهترین مسافرت‌های زندگیم! :))

  • ۰
  • ۰

من همیشه بمب ساعتی بودم. الان تو دلم شمارش معکوسه، هزارو چهار، هزارو سه، هزارو دو، هزارو یک، بنگ! می‌ترکم الان. می‌دونی شایدم شمارش معکوس از هزارو یک شروع بشه اصلا. چمی‌دونم من که اهل فیلم سینمایی دیدن نیستم. مهم ترکیدنه. مهم اینه که حس میکنم بند بند وجودم داره چاک میخوره از دلتنگی. ای گور بابای هر چی آدم نفهمه که میخواد نفهمه. گور بابای هر چی آدم نفهمه که نمیخواد نفهمه. اصلا گور بابای هر چی آدمه. چی ان این آدما؟ ای‌بابا. همه از دم آشغال آشغال آشغال. یدونه خوب سَوا کردیم واسه خودمون. مال از ما بهترون شد. نرسید به ما. مث این بچه هام که بهشون میگی چی دوس داری دستاشو باز میکنه اینقدر که کتفش در بره. بعد میگه اینقدرتا عروسک. دستامو وا کردم میگم اینقدر تا اون. فقط همون. این وسط یه مشت آدم که روحشون چرکولکه میان فوضولی میکنن تو زندگیت. بعد عق میزنن به همه‌چی و میرن. خب بیا برو بابا دیگه از همون اول. باز یه سری دیگه هستن میگن من کنارتم. ادای صبور بودنو در میارن وقتی نیستن. باز یه دسته ی دیگه هستن که تازه داغ دلشون تازه میشه باید دلداریشون بدی. این وسط از همه آشغال ترم خودتی. 

ببین منو، من نیومدم آدما رو دسته‌بندی کنم، بگم کی خره کی بده کی آشغاله کی خوبه، ولی من هر چی هم بگم باز یه سری همیشه در صحنه میان میگن نه تو با فلان بلاگر بودی. یا مثلا یه سری کامنت ناشناس میاد که با منی؟ اره با خودتم الدنگ! اینا قضیه شون همونه که فحشو میندازی صاحبش میاد برش میداره. بابا من با کسی حرفی داشته باشم میرم یقشو میگیرم آبروریزی میکنم. یه ذره نمیذارم بمونه از آبروی خودم ولی با چنگ و دندون همه زورمو میزنم که حالی طرف کنم یا طرف حالیم کنه. اعصابمو خرد کردین دیگه!

این پسته هم موقته، ای بابا دیدین بیان چی کار کرد؟ چرا مثل تلگرام شده؟ طرف سین میکنه سین نمیکنه؟ خب که چی؟ مثلا تلگرام نمیرفتن بچه ها؟ چه لزومی داشت اینقدر شبیه شبکه های اجتماعی بشه؟ من بلاگستان میخوام این بلاک و مسخره بازیا رو نمیخوام. بلاگستان اونه که کامنت ناشناس و وبلاگ مزخرف و عقیده های الکی دهنتو سرویس کنه حالت بهم بخوره دور شی دلتنگ شی برگردی. رفیق خوباتو جدا کنی. بلاک چیه؟ من هنوز بلد نیستم کسی رو بلاک کنم. ولی یه ور با کامنتای صد سال پیش گریه کردم. یه سریا نباید میرفتن واقعاً! واقعاً..

یه پست سفرنامه‌ای نوشته بودم. مثل همون شمالی دو سال پیشه. اون مشهدی پارسالیه. تو نت تبلتمه ولی حال ندارم انتشارش بدم. همین دیگه. خالی شدم.

  • ۰
  • ۰

گاهی‌وقتا با خودم فک می‌کنم آدم باید خر باشه که دلش نخواد با تفنگ‌آبی پشت بالشتای خونه سنگر بگیره و آخرش خیسِ خالی خودشو از بالا پرت کنه رو تخت که کمر خودش درد بگیره. بعد سیب‌گلاب گاز بزنه و با آهنگِ توی حال بخونه :«ای‌یار ای‌یار یار تو چه‌قد سرخوشی!» 

عکس این پست به دلایلی حذف شده‌است.

پ.ن: هیش یادتونه یه مدت اسم اینجا سیب‌گلاب بود؟ حالو اون موقع نه ما سیب میخریدیم نه تو نت عکس بود نه من عصن یادم بود سیب‌گلاب چه رنگیه :| ینی حتی سیبم منتظره تو گالاخسی‌گرل بشی یهو پیداش شه :| 

پ.ن: موقت است.

 

  • ۰
  • ۰

سپرِ ماشینش فقط پنج سانتی‌متر باهام فاصله داشت. :|