I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

  • ۰
  • ۰

صرفاً جهت ثبت شدن.

من که هیش باورم نمیشود. شما هاهم شاید هیش باورتان نشود. البته اینکه شما باورتان میشود یا نمیشود هیش ربطی به من ندارد. دیشب پسرخاله‌ام شیرینی قبولی دانشگاه می‌داد. شاید حالا که حسابی خوشتیپ شده است برای بقیه آدم حساب شود و مهندسِ واقعی بشود و چشمک زدن‌هایش به نظر بقیه قشنگ بیاید، ولی برای من همان پسرخاله‌ی اسکلی‌ست که وقتی بچه بودیم، در بازی‌های جنگی به من می‌باخت. بعد خاله‌ام می‌آمد نازش را می‌کشید می‌گفت پسرِ کی از شمشادِ من بهتر است آخر؟ و من مثل اسب‌آبی وحشی دهان باز کرده و می‌گفتم پسرِ مامانِ من. هارهارهار. 

همان بچه‌ای که عکس‌های هنرم را می‌گرفت، توی مسافرت جای من کتک می‌خورد و مثل خنگ‌ها توی بازی‌های فکری عقب می‌ماند. حالا بزرگ شده و من مثل این خواهر‌های کوچک‌تر ذوق دارم. حالا که بزرگ شده احتمالا دیگر نخواهد پاشنه‌ی کفش عروس‌عمه‌ام را بکنیم تا زمین بخورد و دلمان خنک شود. حالا دیگر نمی‌آید برویم روی پشت‌بام ترقه بزنیم و توی بالکن با مگنت مرد عنکبوتی بسازیم. مَردی شده بود برای خودش و دیشب موقعِ تبریک گفتن‌ها مردانه می‌خندید. 

بدیِ در سنِ کم دایی بودن این است که نمی‌شود بچه‌ها را نادیده گرفت. مثلاً هیش میشد به بچه‌ی سه ساله‌ی لوس بگویی دستش را تا آرنج نکند توی کیک و مثل قحطی‌زده‌ها انگشت اشاره‌اش را به دریچه‌ی کاردیای معده نرساند؟ یا مثلاً بگویی ننشین توی بغل دایی‌ات و مثل میمون آفریقایی از سر و کولش بالا نرو بگذار یک عکس تکی با کیکش بگیرد؟ نمیشود که. 

دیشب خیلی خوش گذشت راستش را بخواهید. من یک پسرخاله‌ی گوگولی دیگر هم دارم که تازه دارد می‌رود کلاس هفتم. یعنی راه می‌رود جمعیتی برایش قربان‌صدقه می‌روند. وقتی بچه‌تر بود لپ‌هایش را می‌کشیدم. حالا دیشب یک‌هو به خودم آمدم دیدم عاااااا چقدر همه‌ی بچه‌ها بزرگ شده‌اند. این همان فسقل بچه‌ای بود که لپ‌هایش را می‌کشیدم؟ حالا قدش از من بلندتر شده؟ عجبا. کارا خدا.

پسردایی‌ام را خر کردیم تاب را هل بدهد. وقتی تاب را هل می‌داد من واقعاً داشتم پرت می‌شدم و بین قه‌قهه زدن‌هایم جیغ می‌کشیدم. دستم را قلاب کرده بودم به تمبان دختردایی‌ام و هردو داشتیم نقشِ زمین می‌شدیم. دختردایی‌ام به برادرش میگفت نکن لامصــــب. نکن کصـــــافط. و پسردایی‌ام به طرز بیمارگونه‌ای از آزار دادنِ ما شاد بود و می‌خندید. دخترخاله‌ام هم نشسته بود کنارمان و وانمود می‌کرد دارد نمی‌افتد. من واقعاً دیگر داشتم شوت می‌شدم سمت نرده‌ها که برادرم تاب را نگه داشت و سوپرمن‌وار به پسردایی‌ام پس‌کله‌ای زد.

دیگر از اینکه من توی همه‌ی عکس‌ها شکل خرسِ هیمالیا هستم ناراحت نیستم و فقط همه‌ی عکس‌هایم را پاک می‌کنم. ندیده. این وسط هی پشتِ دستم را داغ می‌کنم که از بعضی‌ها عکس نگیرم ولی نمی‌شود. بعضی‌ها قدر آدم را نمی‌دانند. بعضی‌ها عوضی هستند. ولی خب دیگر نمی‌شود که ازشان عکس نگرفت. به هرحال اهلِ دل شکستن نیستیم ما. 

دیگر همین‌ها. یک عالمه کوفت و زهرمار دیگر هم می‌خواستم بگویم ولی حالش را ندارم. فقط اینکه زندگی این روزها، عجیب بوی خوش‌بختی می‌دهد. گوش شیطان کر و زبانش هم لال البته :|

  • ۹۶/۰۶/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی