آره خلاصه، انگار همین دیروز بود که چالش برگزار کرده بودم از یونیفرمهامون عکس میذاشتیم. از پنل. از سوتیهامون. یادش بهخیر. من که میدونم دو سه ساعت دیگه باید بیام بگم عه، یادش بخیر شبِ قبل از شروع شدن مدرسههای سال یازدهم. همینجوری میگذره، همینجوری گذشت که من نفهمیدم کی وقت کردم از تو صفِ کلاس اولیها که برای مامانشون گریه میکنن بیام بیرون، تو عکسای بقیه بخندم و بقیه پدرمادرا بهم بگن تو مگه فلانیای که برگشتی میخندی؟ :|
ولی انصاف نیست. همیشه واسم سوال بود ینی هجدهسالهها چه شکلی میتونن باشن؟ شیش ماه دیگه خودم هجده ساله میشم! بابا خیلی احمقن همشون که. کجاست اون حجم از دانایی و درایت که فکرش رو میکردم؟ ینی واقعا این سال یازدهمیـه که میرم مدرسه؟ یازده سال گذشت؟ یااااااازده سال؟ دست بردار بابا شوخی نکن :|
ولی خب. الان میتونم قیافهی تکتک معلمارو تصور کنم که فردا میگن تابستون خوش گذشت؟ و ما یکصدا مثل احمقا میگیم نه. بعد میگن شما به سال بزرگتر شدین باید بزرگونه رفتار کنین. ضما باید الگوی سالقبلیها باشین. یا مثل وحشیا میان تو میگن بسمالله! وا کن دفترتو دختر بنویـــــس! بعد که مثل سگ نوشتیم میبینیم دراصل از روی کتابای کمک درسی کپی کردیم و زورمون میاد. یا میاد تو عین اسکلا دستشو میزنه زیر چونهش میگه خب خوشگلای من کجا رفته بودین مسافرت؟
دلم واسه بچهها تنگ شده. حدیث. کریمی. اون دختر کمروئه. نوریانِ کثافت. نوگل. نیلوفر. مریم بُلُفزَن. نگین! وای هاله حتی. عاطفه. آوای لعنتی و بیشعور. خواجهعلی حسود. همشون! هیچ وقت نشد از این بچهها باشم که همو میبینن همدیگه رو بغل میکنن. ولی فردا نوگل و کیمیا و عاطفه رو بغل میکنم. بقیه هم هرکی دست داد دست میدم نداد هم همون سلام دیگه.
مانتوم اتو شده، کتابام جلد شده، کیفم چیدهس، تغذیههام تو یخچاله، ولی تو دلم رخت میشورن. عین وقتی که ساعت دو شب باشه و تو از امتحان صد صفحهای صفحهی پنج باشی. اوووف.
جنگ تحمیلی چیه بابا؟ ما خودمون مدرسهمذگان داریم :||