I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آره خلاصه، انگار همین دیروز بود که چالش برگزار کرده بودم از یونیفرم‌هامون عکس می‌ذاشتیم. از پنل. از سوتی‌هامون. یادش به‌خیر. من که می‌دونم دو سه ساعت دیگه باید بیام بگم عه، یادش بخیر شبِ قبل از شروع شدن مدرسه‌های سال یازدهم. همین‌جوری می‌گذره، همین‌جوری گذشت که من نفهمیدم کی وقت کردم از تو صفِ کلاس اولی‌ها که برای مامانشون گریه میکنن بیام بیرون، تو عکسای بقیه بخندم و بقیه پدرمادرا بهم بگن تو مگه فلانی‌ای که برگشتی میخندی؟ :|

ولی انصاف نیست. همیشه واسم سوال بود ینی هجده‌ساله‌ها چه شکلی میتونن باشن؟ شیش ماه دیگه خودم هجده ساله میشم! بابا خیلی احمقن همشون که. کجاست اون حجم از دانایی و درایت که فکرش رو میکردم؟ ینی واقعا این سال یازدهمی‌ـه که میرم مدرسه؟ یازده سال گذشت؟ یااااااازده سال؟ دست بردار بابا شوخی نکن :| 

ولی خب. الان میتونم قیافه‌ی تک‌تک معلمارو تصور کنم که فردا میگن تابستون خوش گذشت؟ و ما یک‌صدا مثل احمقا میگیم نه. بعد میگن شما به سال بزرگتر شدین باید بزرگونه رفتار کنین. ضما باید الگوی سال‌قبلی‌ها باشین. یا مثل وحشیا میان تو میگن بسم‌الله! وا کن دفترتو دختر بنویـــــس! بعد که مثل سگ نوشتیم میبینیم دراصل از روی کتابای کمک درسی کپی کردیم و زورمون میاد. یا میاد تو عین اسکلا دستشو میزنه زیر چونه‌ش میگه خب خوشگلای من کجا رفته بودین مسافرت؟ 

دلم واسه بچه‌ها تنگ شده. حدیث. کریمی. اون دختر کم‌روئه. نوریانِ کثافت. نوگل. نیلوفر. مریم بُلُف‌زَن. نگین! وای هاله حتی. عاطفه. آوای لعنتی و بی‌شعور. خواجه‌علی حسود. همشون! هیچ وقت نشد از این بچه‌ها باشم که همو میبینن همدیگه رو بغل میکنن. ولی فردا نوگل و کیمیا و عاطفه رو بغل میکنم. بقیه هم هرکی دست داد دست میدم نداد هم همون سلام دیگه. 

مانتوم اتو شده، کتابام جلد شده، کیفم چیده‌س، تغذیه‌هام تو یخچاله، ولی تو دلم رخت میشورن. عین وقتی که ساعت دو شب باشه و تو از امتحان صد صفحه‌ای صفحه‌ی پنج باشی. اوووف.

جنگ تحمیلی چیه بابا؟ ما خودمون مدرسه‌مذگان داریم :||

  • ۰
  • ۰

صرفاً جهت ثبت شدن.

من که هیش باورم نمیشود. شما هاهم شاید هیش باورتان نشود. البته اینکه شما باورتان میشود یا نمیشود هیش ربطی به من ندارد. دیشب پسرخاله‌ام شیرینی قبولی دانشگاه می‌داد. شاید حالا که حسابی خوشتیپ شده است برای بقیه آدم حساب شود و مهندسِ واقعی بشود و چشمک زدن‌هایش به نظر بقیه قشنگ بیاید، ولی برای من همان پسرخاله‌ی اسکلی‌ست که وقتی بچه بودیم، در بازی‌های جنگی به من می‌باخت. بعد خاله‌ام می‌آمد نازش را می‌کشید می‌گفت پسرِ کی از شمشادِ من بهتر است آخر؟ و من مثل اسب‌آبی وحشی دهان باز کرده و می‌گفتم پسرِ مامانِ من. هارهارهار. 

همان بچه‌ای که عکس‌های هنرم را می‌گرفت، توی مسافرت جای من کتک می‌خورد و مثل خنگ‌ها توی بازی‌های فکری عقب می‌ماند. حالا بزرگ شده و من مثل این خواهر‌های کوچک‌تر ذوق دارم. حالا که بزرگ شده احتمالا دیگر نخواهد پاشنه‌ی کفش عروس‌عمه‌ام را بکنیم تا زمین بخورد و دلمان خنک شود. حالا دیگر نمی‌آید برویم روی پشت‌بام ترقه بزنیم و توی بالکن با مگنت مرد عنکبوتی بسازیم. مَردی شده بود برای خودش و دیشب موقعِ تبریک گفتن‌ها مردانه می‌خندید. 

بدیِ در سنِ کم دایی بودن این است که نمی‌شود بچه‌ها را نادیده گرفت. مثلاً هیش میشد به بچه‌ی سه ساله‌ی لوس بگویی دستش را تا آرنج نکند توی کیک و مثل قحطی‌زده‌ها انگشت اشاره‌اش را به دریچه‌ی کاردیای معده نرساند؟ یا مثلاً بگویی ننشین توی بغل دایی‌ات و مثل میمون آفریقایی از سر و کولش بالا نرو بگذار یک عکس تکی با کیکش بگیرد؟ نمیشود که. 

دیشب خیلی خوش گذشت راستش را بخواهید. من یک پسرخاله‌ی گوگولی دیگر هم دارم که تازه دارد می‌رود کلاس هفتم. یعنی راه می‌رود جمعیتی برایش قربان‌صدقه می‌روند. وقتی بچه‌تر بود لپ‌هایش را می‌کشیدم. حالا دیشب یک‌هو به خودم آمدم دیدم عاااااا چقدر همه‌ی بچه‌ها بزرگ شده‌اند. این همان فسقل بچه‌ای بود که لپ‌هایش را می‌کشیدم؟ حالا قدش از من بلندتر شده؟ عجبا. کارا خدا.

پسردایی‌ام را خر کردیم تاب را هل بدهد. وقتی تاب را هل می‌داد من واقعاً داشتم پرت می‌شدم و بین قه‌قهه زدن‌هایم جیغ می‌کشیدم. دستم را قلاب کرده بودم به تمبان دختردایی‌ام و هردو داشتیم نقشِ زمین می‌شدیم. دختردایی‌ام به برادرش میگفت نکن لامصــــب. نکن کصـــــافط. و پسردایی‌ام به طرز بیمارگونه‌ای از آزار دادنِ ما شاد بود و می‌خندید. دخترخاله‌ام هم نشسته بود کنارمان و وانمود می‌کرد دارد نمی‌افتد. من واقعاً دیگر داشتم شوت می‌شدم سمت نرده‌ها که برادرم تاب را نگه داشت و سوپرمن‌وار به پسردایی‌ام پس‌کله‌ای زد.

دیگر از اینکه من توی همه‌ی عکس‌ها شکل خرسِ هیمالیا هستم ناراحت نیستم و فقط همه‌ی عکس‌هایم را پاک می‌کنم. ندیده. این وسط هی پشتِ دستم را داغ می‌کنم که از بعضی‌ها عکس نگیرم ولی نمی‌شود. بعضی‌ها قدر آدم را نمی‌دانند. بعضی‌ها عوضی هستند. ولی خب دیگر نمی‌شود که ازشان عکس نگرفت. به هرحال اهلِ دل شکستن نیستیم ما. 

دیگر همین‌ها. یک عالمه کوفت و زهرمار دیگر هم می‌خواستم بگویم ولی حالش را ندارم. فقط اینکه زندگی این روزها، عجیب بوی خوش‌بختی می‌دهد. گوش شیطان کر و زبانش هم لال البته :|

  • ۰
  • ۰

اقااا :))) امروز صب با زنداداشم بلند شدیم بریم آرایشگاه، بعد نوبتمون ساعت یازده بودش. بعد سر ساعت رفتیم تو گفت عهههه زود اومدین. ما عروس داریم کهههه. یه خانوم گامبوی نارنجی پوش الاغی هم بودش خیلی هم بداخلاق بود. بیترادب -_- بعدنش رفتیم دیدیم عروس داره. یه عروس زشتی هم بودش. بعد خواهرشوهر ِ عروسه پسرش ترقه زده بوده با دوچرخه اومده فرار کنه با آرنج افتاده رو ترقه دستش شکسته. بعدنش کار زنداداشم رو نصفه انجام داد ما نشسته بودیم رو مبل. بلندمون کرد گفت برین بالا وایسین اینجارو شولوغ نکنین :/ بعدترشم به زنداداشم گفتش که بیا واسه ی من گیره سیخی کج کن!! بعدترشم بهش گفت کارآموز خوبی میشی شما:/ به دکتر مملکت میگه کارآموز خوبی میشی :|| بعدش ما هم قهر کردیم گفتیم تا همینجا حساب کن ما داریم میریم. اونم گفت خب اینقدر میشه :/ ما هم حساب کردیم اومدیم. دو سااااعت مارو معطل کرد!! موهای منو کوتاه نکرد!! کار زنداداشم رو نصفه کرد!! عصن اعصابمونو خورد کردش. بعد ما هم اومدیم بیرون به داداشم گفتیم. داداشم گفت زنگ بزنین بهش اینارو بگین. ما هم گفتیم اونم از اون طرف باز پررو بازی درآورد :/ حالا داریم میریم به سرصنف شکایت کنیم :)))))) اقا خیلی هیجان انگیزه *_______*

#موقت

این وسط از اینکه موهامو کوتاه نکردم آی خوشحالم! آی خوشحالم! :))) عصن قر تو کمرم فراووونه :دی

  • ۰
  • ۰

چهلُ هشتم

 

 

  یکی از بهترین مسافرت‌های زندگیم! :))

  • ۰
  • ۰

من همیشه بمب ساعتی بودم. الان تو دلم شمارش معکوسه، هزارو چهار، هزارو سه، هزارو دو، هزارو یک، بنگ! می‌ترکم الان. می‌دونی شایدم شمارش معکوس از هزارو یک شروع بشه اصلا. چمی‌دونم من که اهل فیلم سینمایی دیدن نیستم. مهم ترکیدنه. مهم اینه که حس میکنم بند بند وجودم داره چاک میخوره از دلتنگی. ای گور بابای هر چی آدم نفهمه که میخواد نفهمه. گور بابای هر چی آدم نفهمه که نمیخواد نفهمه. اصلا گور بابای هر چی آدمه. چی ان این آدما؟ ای‌بابا. همه از دم آشغال آشغال آشغال. یدونه خوب سَوا کردیم واسه خودمون. مال از ما بهترون شد. نرسید به ما. مث این بچه هام که بهشون میگی چی دوس داری دستاشو باز میکنه اینقدر که کتفش در بره. بعد میگه اینقدرتا عروسک. دستامو وا کردم میگم اینقدر تا اون. فقط همون. این وسط یه مشت آدم که روحشون چرکولکه میان فوضولی میکنن تو زندگیت. بعد عق میزنن به همه‌چی و میرن. خب بیا برو بابا دیگه از همون اول. باز یه سری دیگه هستن میگن من کنارتم. ادای صبور بودنو در میارن وقتی نیستن. باز یه دسته ی دیگه هستن که تازه داغ دلشون تازه میشه باید دلداریشون بدی. این وسط از همه آشغال ترم خودتی. 

ببین منو، من نیومدم آدما رو دسته‌بندی کنم، بگم کی خره کی بده کی آشغاله کی خوبه، ولی من هر چی هم بگم باز یه سری همیشه در صحنه میان میگن نه تو با فلان بلاگر بودی. یا مثلا یه سری کامنت ناشناس میاد که با منی؟ اره با خودتم الدنگ! اینا قضیه شون همونه که فحشو میندازی صاحبش میاد برش میداره. بابا من با کسی حرفی داشته باشم میرم یقشو میگیرم آبروریزی میکنم. یه ذره نمیذارم بمونه از آبروی خودم ولی با چنگ و دندون همه زورمو میزنم که حالی طرف کنم یا طرف حالیم کنه. اعصابمو خرد کردین دیگه!

این پسته هم موقته، ای بابا دیدین بیان چی کار کرد؟ چرا مثل تلگرام شده؟ طرف سین میکنه سین نمیکنه؟ خب که چی؟ مثلا تلگرام نمیرفتن بچه ها؟ چه لزومی داشت اینقدر شبیه شبکه های اجتماعی بشه؟ من بلاگستان میخوام این بلاک و مسخره بازیا رو نمیخوام. بلاگستان اونه که کامنت ناشناس و وبلاگ مزخرف و عقیده های الکی دهنتو سرویس کنه حالت بهم بخوره دور شی دلتنگ شی برگردی. رفیق خوباتو جدا کنی. بلاک چیه؟ من هنوز بلد نیستم کسی رو بلاک کنم. ولی یه ور با کامنتای صد سال پیش گریه کردم. یه سریا نباید میرفتن واقعاً! واقعاً..

یه پست سفرنامه‌ای نوشته بودم. مثل همون شمالی دو سال پیشه. اون مشهدی پارسالیه. تو نت تبلتمه ولی حال ندارم انتشارش بدم. همین دیگه. خالی شدم.

  • ۰
  • ۰

گاهی‌وقتا با خودم فک می‌کنم آدم باید خر باشه که دلش نخواد با تفنگ‌آبی پشت بالشتای خونه سنگر بگیره و آخرش خیسِ خالی خودشو از بالا پرت کنه رو تخت که کمر خودش درد بگیره. بعد سیب‌گلاب گاز بزنه و با آهنگِ توی حال بخونه :«ای‌یار ای‌یار یار تو چه‌قد سرخوشی!» 

عکس این پست به دلایلی حذف شده‌است.

پ.ن: هیش یادتونه یه مدت اسم اینجا سیب‌گلاب بود؟ حالو اون موقع نه ما سیب میخریدیم نه تو نت عکس بود نه من عصن یادم بود سیب‌گلاب چه رنگیه :| ینی حتی سیبم منتظره تو گالاخسی‌گرل بشی یهو پیداش شه :| 

پ.ن: موقت است.

 

  • ۰
  • ۰

سپرِ ماشینش فقط پنج سانتی‌متر باهام فاصله داشت. :|

  • ۰
  • ۰

چهلُ چهارم

نشسته‌بودم تو مغازه و به آدمایی که می‌رفتن و می‌اومدن نگاه می‌کردم. طبق معمول با بابام داشتیم حساب می‌کردیم که بابابستنی چه‌قدر درآمد داره و می‌خندیدیم به این بحثِ تکراری و سروکله زدن‌ها. من بستنی مخصوص سفارش داده بودم ولی از شما چه پنهون عجیب دلم بستنی کیت‌کت و دارک و انار و شاه‌توت می‌خواست. هی نگاه می‌کردم به ویترین هی بیشتر دلم می‌خواست. انبه‌ش رو دیدم پیش خودم گفتم عه شمیم! :) 

بابام گفت دیگه کجا بریم؟ گفتم هیچی یکم بتابیم فقط. شیرینی خریدیم برای خواهرم اینا، بابام گفت میره از خودپرداز پول بگیره و بیاد. وقتی برگشت یه شاخه گل دستش بود. گل رو گرفت طرفم، خندیدم. مثل بچه‌ها ذوق کرده بودم! پرسیدم به چه مناسبت؟ گفت گل خریدن برای گل که مناسبت نمی‌خواد. 

توی راه هی گلم رو بو کردم و ذوقشو کردم. حتی جاشم انتخاب کردم. تا‌حالا واسه‌ی احساس‌هاتون بو قائل شدین؟ مثلاً به‌نظرم احساسی که آدم شبِ یلدا داره بوی نرگس می‌ده. رنگِ هندونه‌س و مزه‌ی آش‌کشک می‌ده. یا مثلا احساسی که موقعِ اول مهر داریم بوی نوِ دفتر هارو می‌ده، رنگِ آسفالتِ کفِ مدرسه‌س و مزه‌ی لقمه‌های نون‌پنیر می‌ده. امشب فهمیدم خوش‌بختی بو داره. بویِ گلِ رز. اونم نه هر گلی! گلی که تو جیبِ کتِ بابام بوی عطرشم گرفته باشه.. 

  • ۰
  • ۰

از شادی به شادی

کلاسمون تو یه مدرسه‌ی پسرونه برگزار میشه. یه درخت خوشگلِ چاقالو وسطشه، باقیشو ترکیبی آسفالت و موزائیک کردن.بیست دقیقه دیر رفته بودم و می‌دونستم فاتحه‌م خونده‌س. لذا سعی کردم حداقل خوش‌اخلاق‌ترین باشم تا استاد تو عمل انجام‌شده قرار بگیره.‌‌‌‌‌‌‌‌‌جلسه‌ی آخر بود دوست نداشتم دعوام کنه.رفتم داخل گفتم ســــــــلام استاد صبحتون به‌خیر. خندید گفت بیا برو آتیش‌پاره فک نکن نفهمیدم ولی‌اااا. خندیدم رفتم نشستم سرِ جام. لیلی و مجنون درس می‌داد. عاشقش شدم. واااای پسر مجنون لعنتی چقدر خوبه. چقدر روانیه. احساس هم‌زادپنداریِ خاصی دارم نسبت بهش. یه دختره‌ی تازه‌وارد اومده مدرسه‌مون. شوخی‌هامون رو نمی‌فهمه. مثلا نمی‌فهمه چرا من هر وقت سید رو می‌بینم میگم عهههه قناری! بعد بچه‌ها خودزنی می‌کنن :| نشسته‌بود کنار دست من. باهاش شوخی کردم. می‌خندید، به اینکه  «فتوح» رو شنیده‌بودم  «فطور» این‌قدر خندید که اخطار گرفتیم هردو :|

کلاس تموم شد، اصلا کاش این استادِ ما هی حرف می‌زد هی من دستامو میزدم زیرِ چونه‌م گوش می‌دادم به شعراش. بعد جلسه‌ی بعد خوش‌خط واسش می‌نوشتم رو تابلو تا از ذوق بمیره و بیشتر شعر بخونه و منم از ذوق بمیرم. ذوق کردنمم کشتار دسته‌جمعی‌ عه :|

من و سه‌تا از دوستام داشتیم می‌رفتیم بیرون بچرخیم. من گوشی هم نبرده بودم اصلا که مامانم زنگ نزنه بگه برگرد :-" تو خیابون چهارتایی عرضِ پیاده‌رو رو گرفته‌بودیم و اصلا حواسمون نبود. بعد من واسم سوال شد چرا هرکس رد میشه فحش میده؟ بعد دیگه جفت‌جفت راه رفتیم. یکی از بچه‌ها داشت فیلمی رو که من تازه می‌خواستم ببینم رو تعریف می‌کرد. همین‌طوری داشتیم بحث می‌کردیم و می‌خندیدیم که متوجه شدیم یه چهارراه اضافه اومدیم. برگشتیم بالا. بچه‌ها می‌گفتن بریم فلان کافه که فلان کوفت رو بخوریم و فلان عکس رو بگیریم و فلان‌جا آپلود کنیم. منم گفتم خفه شن. رفتیم تو یه مغازه‌ی بی در و پیکر. یعنی اصلا اسم نداشت که من بدونم چی‌فروشی بودش دقیقاً :|

من و نوگل یخ‌در‌بهشت خوردیم. اون دو تا هم ذرت مکزیکی. من و یکی از بچه‌ها که ذرت داشت همزمان بهم نگاه کردیم گفتیم مال تو چه مزه‌ای عه؟ آره خلاصه اینقدر بهداشتی بود قاشق و نی‌هامون که نگو اصلا :| 

دیگه سفارشمون رو خورده بودیم که واسه یه خانم اسنک بردن. ما مثل وحشیا دراز شده بودیم رو میز اون خانوم اسنک خوردنش رو نگاه می‌کردیم. دیگه هم پول نداشتیم :| البته من داشتم ولی خب اون‌وقت باید مادرحساب می‌شدم که شدم. رفتم واسه این گشنه‌ها هشت تومن بی‌زبون اسنک خریدم. ینی چرک و کصافط می‌ریخت از زمین و میز و سینی و در دیوار. ولی خیلی چسبید انصافاً. ینی این‌قدر خندیده بودیم که واقعاً نمی‌تونستیم صاف راه بریم.

و خب من واقعاً روم نمیشه واستون تعریف کنم چی بودن :-" داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که نوگل بیرونِ مغازه کنارم ایستاد تا بقیه بیان. گفت دلم واست تنگ شده بود. گفتم منم. خیلی. زمزمه‌وار خوند خواهی بیا ببخشا.. خندیدم. سعی کردم چشمک بزنم و بگم شیکر میخوری جفا کنی. خندید. گفت بغلم کن. احساس می‌کردم تو خیابون زشته. سعی کردم سریع‌تر این‌کارو انجام بدم و برم. گفت محکم کصافط! و من محــــکم بغلش کردم. یادِ مدرسه‌ها افتاده بودیم جفتمون. همزمان خوندیم:«اون مــــــی‌رود دامَن‌کِشـــــــان..» باهاش خداحافظی کردم. رفتم بالاتر دربست گرفتم. نمی‌تونستم لبخند نزنم، بهم خوش‌گذشته بود.:)

  • ۰
  • ۰

اومد گفت دفتر ریاضیتو بده. بهش دادم. تصادفی سوال می‌پرسید به همش جواب دادم. از فیزیک پرسید. جلوی بعضی سوالا شکلک کشیده بودم، خوشحال یا ناراحت مثلا. واسش گفتم که فلان شکلک خوشحال مال وقتیه که سوال رو حل کردم خودم فقط. یا مثلا اون ناراحته رو بلد نبودم. بهم گفت خب اینو که بلد نبودی الان حل کن. حل کردم. زیست بلد نبود بپرسه ازم :)))) دستشو می‌ذاشت رو شاخه‌ها یه کلمه‌ی کلیدی می‌گفت بعد می‌گفت تو نکته‌هاشو بگو. گفتم. گفت چی می‌خونی؟ گفتم زیست. گفت بعدش چی؟ گفتم ریاضی.

گفت ماشالا. رفت بیرون و برگشت. صدام زدن برم چایی بخورم. کنارِ چایی یه جعبه شیرینی بود، گفتم واااای شیرینی! می‌خواستم نخورم که چاق نشم ولی گفتن در جعبه رو باز کنم. داشتم ناپلئونی رو می‌ذاشتم گوشه لپم دیدم به درِ جعبه یه کاغذ چسبوندن. چسبارو کندم. پاکت بود. پاکتو باز کردم توش بیلیت بود..