I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

I'm Galaxy Girl

And finally ; all I learned was how to be STRONG but ALONE

  • ۰
  • ۰

چهلُ چهارم

نشسته‌بودم تو مغازه و به آدمایی که می‌رفتن و می‌اومدن نگاه می‌کردم. طبق معمول با بابام داشتیم حساب می‌کردیم که بابابستنی چه‌قدر درآمد داره و می‌خندیدیم به این بحثِ تکراری و سروکله زدن‌ها. من بستنی مخصوص سفارش داده بودم ولی از شما چه پنهون عجیب دلم بستنی کیت‌کت و دارک و انار و شاه‌توت می‌خواست. هی نگاه می‌کردم به ویترین هی بیشتر دلم می‌خواست. انبه‌ش رو دیدم پیش خودم گفتم عه شمیم! :) 

بابام گفت دیگه کجا بریم؟ گفتم هیچی یکم بتابیم فقط. شیرینی خریدیم برای خواهرم اینا، بابام گفت میره از خودپرداز پول بگیره و بیاد. وقتی برگشت یه شاخه گل دستش بود. گل رو گرفت طرفم، خندیدم. مثل بچه‌ها ذوق کرده بودم! پرسیدم به چه مناسبت؟ گفت گل خریدن برای گل که مناسبت نمی‌خواد. 

توی راه هی گلم رو بو کردم و ذوقشو کردم. حتی جاشم انتخاب کردم. تا‌حالا واسه‌ی احساس‌هاتون بو قائل شدین؟ مثلاً به‌نظرم احساسی که آدم شبِ یلدا داره بوی نرگس می‌ده. رنگِ هندونه‌س و مزه‌ی آش‌کشک می‌ده. یا مثلا احساسی که موقعِ اول مهر داریم بوی نوِ دفتر هارو می‌ده، رنگِ آسفالتِ کفِ مدرسه‌س و مزه‌ی لقمه‌های نون‌پنیر می‌ده. امشب فهمیدم خوش‌بختی بو داره. بویِ گلِ رز. اونم نه هر گلی! گلی که تو جیبِ کتِ بابام بوی عطرشم گرفته باشه.. 

  • ۰
  • ۰

از شادی به شادی

کلاسمون تو یه مدرسه‌ی پسرونه برگزار میشه. یه درخت خوشگلِ چاقالو وسطشه، باقیشو ترکیبی آسفالت و موزائیک کردن.بیست دقیقه دیر رفته بودم و می‌دونستم فاتحه‌م خونده‌س. لذا سعی کردم حداقل خوش‌اخلاق‌ترین باشم تا استاد تو عمل انجام‌شده قرار بگیره.‌‌‌‌‌‌‌‌‌جلسه‌ی آخر بود دوست نداشتم دعوام کنه.رفتم داخل گفتم ســــــــلام استاد صبحتون به‌خیر. خندید گفت بیا برو آتیش‌پاره فک نکن نفهمیدم ولی‌اااا. خندیدم رفتم نشستم سرِ جام. لیلی و مجنون درس می‌داد. عاشقش شدم. واااای پسر مجنون لعنتی چقدر خوبه. چقدر روانیه. احساس هم‌زادپنداریِ خاصی دارم نسبت بهش. یه دختره‌ی تازه‌وارد اومده مدرسه‌مون. شوخی‌هامون رو نمی‌فهمه. مثلا نمی‌فهمه چرا من هر وقت سید رو می‌بینم میگم عهههه قناری! بعد بچه‌ها خودزنی می‌کنن :| نشسته‌بود کنار دست من. باهاش شوخی کردم. می‌خندید، به اینکه  «فتوح» رو شنیده‌بودم  «فطور» این‌قدر خندید که اخطار گرفتیم هردو :|

کلاس تموم شد، اصلا کاش این استادِ ما هی حرف می‌زد هی من دستامو میزدم زیرِ چونه‌م گوش می‌دادم به شعراش. بعد جلسه‌ی بعد خوش‌خط واسش می‌نوشتم رو تابلو تا از ذوق بمیره و بیشتر شعر بخونه و منم از ذوق بمیرم. ذوق کردنمم کشتار دسته‌جمعی‌ عه :|

من و سه‌تا از دوستام داشتیم می‌رفتیم بیرون بچرخیم. من گوشی هم نبرده بودم اصلا که مامانم زنگ نزنه بگه برگرد :-" تو خیابون چهارتایی عرضِ پیاده‌رو رو گرفته‌بودیم و اصلا حواسمون نبود. بعد من واسم سوال شد چرا هرکس رد میشه فحش میده؟ بعد دیگه جفت‌جفت راه رفتیم. یکی از بچه‌ها داشت فیلمی رو که من تازه می‌خواستم ببینم رو تعریف می‌کرد. همین‌طوری داشتیم بحث می‌کردیم و می‌خندیدیم که متوجه شدیم یه چهارراه اضافه اومدیم. برگشتیم بالا. بچه‌ها می‌گفتن بریم فلان کافه که فلان کوفت رو بخوریم و فلان عکس رو بگیریم و فلان‌جا آپلود کنیم. منم گفتم خفه شن. رفتیم تو یه مغازه‌ی بی در و پیکر. یعنی اصلا اسم نداشت که من بدونم چی‌فروشی بودش دقیقاً :|

من و نوگل یخ‌در‌بهشت خوردیم. اون دو تا هم ذرت مکزیکی. من و یکی از بچه‌ها که ذرت داشت همزمان بهم نگاه کردیم گفتیم مال تو چه مزه‌ای عه؟ آره خلاصه اینقدر بهداشتی بود قاشق و نی‌هامون که نگو اصلا :| 

دیگه سفارشمون رو خورده بودیم که واسه یه خانم اسنک بردن. ما مثل وحشیا دراز شده بودیم رو میز اون خانوم اسنک خوردنش رو نگاه می‌کردیم. دیگه هم پول نداشتیم :| البته من داشتم ولی خب اون‌وقت باید مادرحساب می‌شدم که شدم. رفتم واسه این گشنه‌ها هشت تومن بی‌زبون اسنک خریدم. ینی چرک و کصافط می‌ریخت از زمین و میز و سینی و در دیوار. ولی خیلی چسبید انصافاً. ینی این‌قدر خندیده بودیم که واقعاً نمی‌تونستیم صاف راه بریم.

و خب من واقعاً روم نمیشه واستون تعریف کنم چی بودن :-" داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که نوگل بیرونِ مغازه کنارم ایستاد تا بقیه بیان. گفت دلم واست تنگ شده بود. گفتم منم. خیلی. زمزمه‌وار خوند خواهی بیا ببخشا.. خندیدم. سعی کردم چشمک بزنم و بگم شیکر میخوری جفا کنی. خندید. گفت بغلم کن. احساس می‌کردم تو خیابون زشته. سعی کردم سریع‌تر این‌کارو انجام بدم و برم. گفت محکم کصافط! و من محــــکم بغلش کردم. یادِ مدرسه‌ها افتاده بودیم جفتمون. همزمان خوندیم:«اون مــــــی‌رود دامَن‌کِشـــــــان..» باهاش خداحافظی کردم. رفتم بالاتر دربست گرفتم. نمی‌تونستم لبخند نزنم، بهم خوش‌گذشته بود.:)

  • ۰
  • ۰

اومد گفت دفتر ریاضیتو بده. بهش دادم. تصادفی سوال می‌پرسید به همش جواب دادم. از فیزیک پرسید. جلوی بعضی سوالا شکلک کشیده بودم، خوشحال یا ناراحت مثلا. واسش گفتم که فلان شکلک خوشحال مال وقتیه که سوال رو حل کردم خودم فقط. یا مثلا اون ناراحته رو بلد نبودم. بهم گفت خب اینو که بلد نبودی الان حل کن. حل کردم. زیست بلد نبود بپرسه ازم :)))) دستشو می‌ذاشت رو شاخه‌ها یه کلمه‌ی کلیدی می‌گفت بعد می‌گفت تو نکته‌هاشو بگو. گفتم. گفت چی می‌خونی؟ گفتم زیست. گفت بعدش چی؟ گفتم ریاضی.

گفت ماشالا. رفت بیرون و برگشت. صدام زدن برم چایی بخورم. کنارِ چایی یه جعبه شیرینی بود، گفتم واااای شیرینی! می‌خواستم نخورم که چاق نشم ولی گفتن در جعبه رو باز کنم. داشتم ناپلئونی رو می‌ذاشتم گوشه لپم دیدم به درِ جعبه یه کاغذ چسبوندن. چسبارو کندم. پاکت بود. پاکتو باز کردم توش بیلیت بود..

  • ۰
  • ۰

آقا از همین کارا خلاصه دیگه :-"

پ.ن: نظرات بدون تایید نمایش داده می‌شود.

  • ۰
  • ۰

سرم درد می‌کرد خیلی، دوست داشتم مغزمو دربیارم اون قسمتایی که خون لخته شده رو با قاشق بتراشم. رفتم آب گذاشتم برای چایی. اذان داد، نگاه کردم به لاکم. یکی زدم تو سر خودم گفتم خاک بر سرت بهار. بازم؟ بعد باز قول دادم که از فردا.. از شدت گرسنگی رو آوردم به آب و پسته. لامصب ینی پارادوکسِ پرازخالی قشنگ واسه یخچال ماست. یکم بیشتر گشتم آش پیدا کردم. از اینا که نمی‌دونم اسمشون چیه ولی دوست دارم. :|

بعد انگار یکی یه چاقو اره‌ای ورداشته هی میره تو عمق چشم من و در میاد. شب قبل از خوابیدن فکر میکنید خودتونو تباه میکنید نتیجه‌ش می‌شه همین :| رفتم به خواهرم ده ساعت التماس کردم که تورو مولا، اون سیمِ شارژر بی‌صحب رو بده من این کیسه آب‌جوش رو بزنم به برق. چشماشو باز کرد سیمو از پیریز کند افتاد بین تخت و دیوار. رفتم برش دارم فحش می‌دادااااا. فحش :|

بعد آوردم بزنمش به برق. اولش صدا میده. اینجوری دووووووف. بعد ریتمیک میشه دوف دوف دوف دوف. تقصیر مامانمه. الکی مثلا قرار بود از اینا باشه که احتیاجی به آب ندارن و ژله‌ی داخلش گرم میشه. مامانم با سرنگ آب ریخت داخلش :| چراغش خاموش شد برش داشتم بذارم روی چشمم. تاحالا با معضلی به اسم دماغ مواجه بودین؟ لامصب عصن نمیشد مثل فیلما رفتار کنی. سر ربع ساعت یخ شد. دوباره زدمش به برق و به این فکر میکردم که واقعاً انگیزه‌ی من از خریدن این چی بود وقتی رو جلدش نوشته Dog؟ مثل این می‌مونه که روی روتختی آدم نوشته باشه سگ سگ سگ سگ سگ. تازه من این سگارو گذاشته بودم رو چشمام. وضعیتیه ها! :| ولی خب باحال میشد اگه جای سگ نوشته بود ماهی آب شیرین ماهی آب شیرین ماهی آب شیرین یا مثلا راسوی ماساچوست راسوی ماساچوست راسوی ماساچوست راسوی ماساچوست.

  • ۰
  • ۰

عاشق وقتایی‌ام که میشینم جلوی بابام حرف می‌زنم حرف می‌زنم حرف می‌زنم، بعدش میگه یه چیزی میگم پررو نشی دور برداریاااا! ولی سرم دیگه درد نمیکنه. :))

پ.ن: فلوکسیتین هستم، بدون عوارض.

  • ۰
  • ۰

من و این گوشی و عکسای توی لامصب!:))

  • ۰
  • ۰

کچل کجاست؟

توی سیاه چاهتی دخترم؟ رخ بنما دلم برات تنگ شده :(((

  • ۰
  • ۰

خب فکر میکنم دیگه کافی باشه. کافی باشه این بی‌نظمی و بی‌برنامگی مزخرف که نهایتاً خودم رو بر باد میده. لعنتی تو چشای من نگاه کن بگو به چه پشتوانه‌ای داری این‌جوری هدر میدی زندگیتو؟ کی قراره فردا پس‌فردا که افتادی زمین پا شه بیاد جمعت کنه؟ کی دلش برات میسوزه؟ وقتی به همه‌ی این سوالا جواب میدی هیچ‌کس، این مدلی زندگی کردنت شکرخوری اضافه‌س. ببین من حالم ازت بهم خورد وقتی امروز دبیر فیزیک ازت سوال کرد و بلد نبودی. تو خونده بودی، تو تمرین کرده بودی، تو زحمت کشیده بودی! کتابتو پس داد بهت گفت باید بیشتر تلاش کنی. یاد ابتدایی افتادم که به این شاگرد ضعیفا میگفتن باید بیشتر تلاش کنین و ما مثلا زرنگا چقدر دلمون میسوخت براشون. ترحم رو دیدی تو چشم رفیقات؟ حالا برو بمیر که بد از دستت عصبانی‌ام. ببین دبیر فیزیکتم بی‌شعور بود. دید که از شدت سرفه نمی‌تونی نفس بکشی، دید که وقتی سرفه می‌کنی از حال میری به حال میای، دید پای چشمات کبود شده رنگ به رو نداری. دید که با این همه بازم تکالیفی که خیلی‌ها ننوشته بودن رو نوشتی و بازم مجبورت کرد کلمات رو مقطع ادا کنی، حوصله‌ی لکنتی بودنت رو نکرد و یه‌جوری که این مکث کردنا داره حالش رو بهم میزنه باهات برخورد کرد و در آخر گفت دیر جواب دادی. به کمتر از یک دقیقه میگفت دیر. اون بی‌شعور و نفهم و خر؛ خب؟ تو چی؟ تو که میتونستی اینقدری تمرین کرده باشی که بتونی بی‌درنگ جواب بدی چرا نکردی؟ ولی بیا منصف باش. بیا به خودت رحم کن! تو شنبه کتاب خریدی. شنبه تا قبل از پتانسیل رو حل کردی، یک‌شنبه که فکر نمی‌کنم چیزی خونده باشی و حتی اینقدر از دستت عصبانی‌ام پ فکر تو سرمه که نمی‌دپنم چه غلطی می‌کردی به جای خوندن. دو شنبه که پتانسیل رو حل کردی، حالت بد بود مریض بودی، یه عالمه مهمون داشتین که دهنت سرویس شد، حق داشتی الان دیر جواب بدی نه؟ ولی حق نداشتی خورد بشی. حق نداشتی احازه بدی خوردت کنن! آدما حق ندارن اینقدر بی‌شعور باشن که یکی دیگه رو صرفِ اینکه دیر جواب میده یا تو حرف زدن ممکنه وقتی مضطرب میشه نتونه مثل هزار و یک آدم عادیِ بی‌‌کفایت روون صحبت کنه خورد کنن. آدما حق ندارن ولی این کارو میکنن. تو جرا اینقدر قوی نیستی؟ چرا انتظارات منو برآورده نمیکنی؟ بلد باش خم به ابرو نیاوردن رو. ببین میدونم میتونی یه نفرو مجبور کنی بشنوه ببینه حرف بزنه یا هر چی، ولی تو نمی‌تونی مجبورش کنی بفهمه یا حتی مجبورش کنی نفهمه.من می‌دونم که می‌فهمی خیلی‌چیزا رو، بلد باش گذشت کنی، بلد باش ببخشی و رد بشی!این‌قدر سخته واقعاً؟ سعی کن نفهمی تو شرایط لازم و کافی برای درس خوندن "آرامش روحی" از هر چیزی مهم‌تره. سعی کن یادت نیاد که نداریش، سعی کن یادت نیاد که چی گذشت بهت.

پاشو بهار، من دوستت دارم، من همین شکسته‌هاتو که به خودش فحش میده دوست دارم. پاشو بیا بریم خودمون باشیم. پاشو بساز خواسته‌هاتو. با همین فرمون تو ده سال دیگه چی هستی؟ هیچی نیستی بخدا، اگه بر اثر فشار عصبی نمرده باشی البته. ولی تو رویاهات، اون ته مه های ذهنت تو همونی هستی که شبانه‌روزش رو دوخته به هم و داره کار میکنه. لازمه‌ی این کار کردنا، اون رویا قشنگا که فقط خودم و خودت می‌دونیم ولله که درس خوندن و تحمل کردن این آدما و نظام مسخره‌شه.. دووم بیار، محبوری دووم بیاری!

می‌دونم که خسته شدی، می‌دونم چرا مریض شدی، می‌دونم چته و چی‌میخوای. ولی به رو نیار..پاشو! ببین دوشنبه‌ی اون هفته امتحان فیزیک داری اینقدر بخون که بیست شی! پنج‌شنبه امتحان زیست داری اینقدر بخون که حال اون آوای کصافطِ لعنتی رو که با همه‌ی محبتت بهش لبخند زدی و روشو برگردوند بگیری.. پاشو.. ببین نه تنها این جماعت لاشی، که خودتم یادت رفته کی هستی.. پاشو خودتو به من ثابت کن من دارم میمیرم از دردِ زخم‌زبون و شکستگی..! پاشو خودتم داری میمیری.. نزار بمیریم، دوباره نزار.. 

پاشو درست کن همه چیو من که میدونم میتونی.. من که میدونم..

  • ۰
  • ۰

یک بغضِ هزار آیا..

باور کنید آتش‌فشان‌ـَم را..

و بعدها روزی، روی سنگ قبر لعنتی ام بنویسید زورش به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نرسید؛ جز این بغض لعنتی که مدام می‌بلعید و حرف‌های ناگفته که چشم‌هایش بالا می‌آورد..

آه.. این تایپ کردن‌ها فایده ندارد، من میروم بقیه‌ی این بغض‌هارا ببلعم. کاری ندارید؟ ددابظ.