1. دیروز سالگردِ عزیز بود. هممون منتظر بودیم یه بهونه پیدا کنیم بریم یه گوشه تو خودمون جمع بشیم بگیم چرا؟ هی از خودمون بپرسیم هنوز پیرهنای گلدار میپوشه؟ هنوزم تو خونهای که تو بهشت داره ریحون میکاره؟ هنوزم میشه سر گذاشت روی پاش؟ دستاش چی؟ هنوزم میشه چروکهاش رو بوسید؟ نه. فقط میشه رفت بهش سر زد. دست گذاشت رو این سنگای لعنتیِ سرد. خاکِ روش رو با گلاب شست و گفت عزیز؟ ببین بزرگ شدم.. وایسادم رو پاهای خودم.. صبور شدم.. ببین رفتی پشتم خالیه.. ببین آخه منو، چجوری دلت اومد؟ اینقدر زود..
2. دیروز مادربزرگِ پدری به شدت دلخورمون کرد. دستِ خودم نبودا، یهو از عزیز شروع کردم، از خوبیاش گفتم، گفتم، هی چشمام پر و خالی شد و گفتم. آخرش گفتم آره خلاصه، خوبیه که به یاد میمونه. بعضیا هستن وقتی میرن هم خوبیاشون همش دم زبونه. بعضیا زندهن و بدیشون امون بقیه رو بریده. عزیز اگه میدید اینجوری دارم حرف میزنم دعوام میکرد. باهام حرف نمیزد. ولی به خودش قسم که این دومین باریه که دارم بهش قسم میخورم؛ نمیدونم خدا داره چیکار میکنه با زندگیامون.. یکی مثل عزیز، یکی دیگه هم..
3. مدرسه عالیه. و من همهی زورم رو میزنم عالی نگهش دارم و این کار رو هم میکنم. ببین من میدونم، چیزای خوب زمان میخوان خب. شاید یکم زیادی جاهطلببازی دربیارم و نتیجهی تلاش چهارماه بعدم رو همین الانم بخوام، ولی میدونم که تهش چیزی که میخوام میشه. مطمئنم ینی. وقتی بدونی چی میخوای دیگه حاشیه نمیری، آزمون و خطاهای بهدردنخور رو کمکم کنار میذاری و از هرچیزی تا حد متعادل جا میدی تو زندگیت. ببین میگم زندگی. یعنی واقعاً زندگی میکنی وقتی دنبال چیزی میری که میخوایش و میدونی درسته.
4. من یه قول مردونه دادم به خدا، یه قول خدایی خفن هم ازش گرفتم. معامله کردیم ینی. خدایا، بهم از این ارادههای خفن بده که حتی اگه سنگ از آسمون بیاد یا به حال مرگ باشمم سر قولم وایسم. خب؟
5. کادر مدرسه عوض شده. یه مستخدم داشتیم مثل بابای بچهها بود. اینقدر که احترام داشت و هیچکس بهش هیچی نمیگفت. آقای حیدری. حالا رفته. چقدر قبلا نمیفهمیدم چقدر خوبه وقتی هست. وقتی تو دفتر کار دارم، وقتی میخوام برم بوفه، وقتی دخترش توی حیاط تاب میخورد و بغلش میکردیم، وقتی وقت و بیوقت مزاحم خانومش میشدیم که بیا در بوفه رو باز کن، کلید فلانجا رو قاچاقی بده، یا وقتی اسپیکرا مشکل دارن. وای که جقدر جاش خالیه. دوم سوم بود با یه کارتن کوچیک اومد وسایلش رو برد و بهمون گفت بچهها حلالم کنین. ایبابا چی رو حلال کنیم آخه جوونمرد؟ حالا یه آدم جدید آوردن. رفته بودم بوفه، میخواستم شیرکاکائو بخرم. آقای حیدری میگفت همون همیشگی؟ میخندیدم بعدش. این شیرکاکائو رو داد دستم گفت بفرما خانوم خوشگله. پولو گذاشتم رو میز، راهمو کشیدم رفتم. مرتیکهی چشمدریده! دووم نمیاره این تومدرسهی ما. عوضی.
6. آقااااا :))) چایی میبرم تو مدرسه. تو فلاسک. نمیدونم شایدم فلاکس. من هیچوقت نفهمیدم کودوم درسته. با قند. چهارشنبه دلم نبات میخواست. رفتم به معاون جدیده گفتم خاااانوم؟ گفت جااااانم؟ گفتم خانوم نبات دارین؟ در حالی که یه خاک بر سرت خاصی در نگاهش نهفته بود گفت قانوناً اجازه ندارم. گفتم خانوم تیریخیدا. خندید گفت فامیلت چیه کودوم کلاسی؟ جواب دادم نباتو بهم داد گفت نوشجان. خندون از دفتر اومدم بیرون، نشستم رو آسفالت و چایی خوردم. رفتم اضافهی نبات رو پس بدم. معاون گفت از پنجره دیدمت. چایخور قهاری هستیااا. خندیدم. یه لیوان براش ریختم و اومدم.
7. نمیدونی چقدر لذت بخشه، اینکه وقتی بقیه دارن سوال رو مینویسن تو جواب رو بگی. بعد معلم آروم با حرکات سر تشویقت کنه که بقیه روت حساس نشن. نباید مُرد برای همچین معلمی؟ امسال اینقدر مدرسه و معلمام رو دوست دارم که واقعاً ارواحنافداکم. خیلی عشقن. چند تاشون حتی سمپادی بودن..
8. کلاسهای زبان مدرسه دست پنج نفر میچرخه. من و سید و آوا و هاله و کیم. اصولاً هیچ دبیر زبانی رو آدم حساب نمیکنیم و زبان حکم زنگ تفریح داره. ولی این دبیر زبانمون - که خودشم اولین ورودی مدرسهی خودمون بوده- رسماً مارو کرد توی قوطی. داشتیم واسهی excellent مترادف میگفتیم. هرچی بود گفتیم فکر کردیم تموم شد. یهو با یه لهجهی امریکن خفن اومد گفت سوپرکاافریجلستیکاکسپیهلیدویشس. همون عنوان. کفمون برید. من که دیوانهی ره عشقش شدم اصلا.
9. جدیداً به حدی خسته میشم که صبحا که بیدار میشم پوست صورتم بیحس میشه. یا مثلا دستم دو سه دقیقه که بیحرکت باشه بیحس میشه نمیتونم تکونش بدم. بعد یهو تو خواب میگیرع ماهیچههاش. با اینحال، هر روز یه روز جدیده.. مگه نه؟ :)
10. بابا من یه هفته نبودم گفتم حالا میام میبینم وضعیت حیاتمو یهنفر پرسیده حداقل D: ایبابا ایبابا. تو اوج باید خداحافظی میکردم من.
- ۹۶/۰۷/۰۷