ساعت سه بیدار شدم، سه و چهل زدم بیرون که به کلاس چهار برسم، نشسته بودم تو تاکسی، یه تاکسی دیگه نگهمون داشت پرسید اداره دخانیات کجاست، راننده بلد نبود من نشونش دادم گفتم کوچه پائینی :| همیشه دوست داشتم منم مثل دوستام بلد باشم کجای شهر چه شکلیه ولی در هرجایی غیر از محلهی خودمون ولم کنی گم میشم. حتی خونهی خالهم هم بلد نیستم، عموها که دیگه هیچی :/
بین دوتا کلاس رفتیم بستنی بخوریم، یهو دوازده تا دختر ریختیم تو مغازه، بعد اون آقایی که بستنی میداد میخواست بگه من خیلی بلدم، عایم خفن. یه اسکوپ برداشت یهو شوت شد سمت ما تو شیشه شنبه کرد به ظرف جلویی ها. یعنی هم خودش هم ما پاچیده بودیم رسماً :)))
اومدم خونه دیدم عمه و مادر بزرگم خونمونن :| من اومدم اونا رفتن، مامانمم باهاشون رفت. وقتی داشت میرفت بهم گفت مواظب خواهر برادرت باش امتحان دارن، میدونم تو هم از صبح کلاس بودی خسته شدی ولی حواست بهشون باشه. لباسامو عوض کردم و متعجب از اینکه اصولا باید منو میسپردن دست اونا نه اینکه اونارو بسپرن دست من داشتم میرفتم آب بخورم که داداشم گفت میشه لطفاً شام بپزی؟ یادم نمیاد آخرین باری که گفته بود "لطفاً" کی بود اصلا!!:)))) دیگه دیدم مظلوم شده نگاه گربه شرکی میکنه دلم سوخت، دو شهریور امتحان دستیاری داره خیلی داره اذیت میشه :-"
فلذا ماکارونی پختم -_- حالا منم ودیه عالمه برنامهی عقب مونده که باید جبران بشن *____*
+ خوشبختی چیه؟ هر چی هست من احساسش میکنم، با همهی وجودم احساسش میکنم.
+ عزیزی که قهری با ما، نقاشیت عاااااالی بود! یه عالمه حاامو خوب کرد. ممنونم.
- ۹۶/۰۵/۱۷